دستی رسید ، بال و پرم را کشید و رفت
***
دستی رسید ، بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
.
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
.
بدکاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
.
راضی نشد به بالش سختی که داشتم
زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
.
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
.
روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
.
دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
از چند جا ضریح تنم متصل نبود
پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
.
وقتی که نام فاطمه را از لبم شنید
یک حرفی از کنار دهانش پرید و رفت
.
تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت
.
.
.
علی اکبر لطیفیان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید