نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو
***
نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو
عروج کردن سمت کمال یعنی تو
.
نشسته ام بنویسم تصورت ، هیهات
فراتر از جریان خیال یعنی تو
.
محبت تو همان آینه است و مهرت آب
تو آب و آینه ای پس زلال یعنی تو
.
ز برگ های تو بوی رسول می آید
گل محمدی بی مثال یعنی تو
.
مسیر رد شدنت را کسی نگاه نکرد
جمال زیر نقاب جلال یعنی تو
.
تو نور و نورٌ علی نور و خالق النوری
تو از تصور خاکی نشین ما دوری
.
تو آن دعای رسولی که مستجاب شدی
برای خانه ی خورشید آفتاب شدی
.
یگانه دختر احمد شدن مراد نبود
برای ام ابیهایی انتخاب شدی
.
تو مرتضی نشده این همه صدا کردی
تو مصطفی نشده صاحب کتاب شدی
.
علی به پای تو شد ذره ذره آب و سپس
تو هم به پای علی ذره ذره آب شدی
.
تو عادلانه ترین فیضی و دو تا نه سال
نصیب روح نبی و ابوتراب شدی
.
تو آفتاب رسولی و آسمان علی
تو روح سینه ی پیغمبری و جان علی
.
شب سیاه بگیرد تمام دنیا را
اگر ز خلق بگیرند نام زهرا را
.
هزار سال به جز آستانه ی کرمت
نبرده ایم در خانه ای تمنا را
.
ز روی عاطفه خوابت نمی برد شب ها
اگر روا نکنی حاجت گداها را
.
قرار نیست به نان مدینه لب بزنی
ز سفره ات نگرفتند رزق بالا را
.
برای آن که مقام تو را نشان بدهند
نموده اند فراهم بساط فردا را
.
دل رسول خدا را اسیر درد مکن
مگیر از سخن خویش لفظ ” بابا ” را
.
بگو پدر که نبی را حیات می بخشی
ز درد و غصه دلش را نجات می بخشی
.
زمین بدون نگاهت تب بهار نداشت
شبیه کوه بلندی که آبشار نداشت
.
بعید نیست ببخشی همه قیامت را
نمی شود ز تو این گونه انتظار نداشت
.
دعای پشت سر تو مراد مولا بود
و گر نه هیچ نیازی به ذوالفقار نداشت
.
بهشت ، منزل توست این همه طلب دارد
وگرنه هیچ کسی با بهشت کار نداشت
.
دوازده نخ وصله به چادرت دیدند
به ساده زیستی ات عمر روزگار نداشت
.
همه جهیزیه ات بود چند ظرف گلین
تجملات برای تو اعتبار نداشت
.
شب عروسی خود یاد قبر افتادی
شکوه رخت نوات را به سائلی دادی
.
بهشت هستی و عطر معطری داری
همیشه آب و هوای مطهری داری
.
به نیمی از نفست انبیا بزرگ شدند
تو از قدیم دم ذره پروری داری
.
صحیفه ی تو تماماً تنزل وحی است
از این لحاظ تو قرآن دیگری داری
.
یتیم مکه بدهکار مهربانی توست
تو گردن پدرت حق مادری داری
.
یگانه علت غایی خلقتی زین رو
تو با تمامی خلقت برابری داری
.
ظهور ظاهرت انسان و باطنت حوراست
ولایتی که تو داری ولایت کبراست
.
نبینم از نفست آه آه می ریزی
شبیه برگ گلی گاه گاه می ریزی
.
تو دست و سینه و پهلو می آوری داری …
به پای شیر خدایت سپاه می ریزی
.
میان این همه درگیری ای شکسته غرور
به دست بسته ی مولا نگاه می ریزی
.
چه قدر فکر حسینی به فکر گودالی
چه قدر اشک بر این بی پناه می ریزی
.
صدای کشته ی گودال را بلند مکن
به گیسویی که کف قتلگاه می ریزی
.
.
.
شاعر : استاد علی اکبر لطیفیان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید