نگران بودم از این لحظه و آمد به سرم
زینب و روز وداع تو !؟ امان از دل من
زیر باران بلاها ، به تو دل خوش بودم
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من
.
شوق دیدار ، تو را می کِشد اینگونه ولی
ای همه هستی زینب ! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی … آه ! ولی
جان من آمده بر لب ، کمی آهسته برو
.
خواستی پیرهن کهنه چرا ؟ یوسف من !
گرگ های سر راه تو چه دینی دارند ؟
این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است ؟
که از آیینه ی پیغمبرشان بیزارند
.
تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم
مرو اینگونه شتابان و مکن حیرانم
بوسه ای زیر گلویت زده ام ، اما باز
بروی ، می روم از حال ، خودم می دانم
.
با تو آمد دم میدان دل آوارهی من
پر زد انگار در این فاصله ، روح از بدنم
من که بی عطرت ، از اول نکشیدم نفسی
می شود از تو ، مگر جان و دلم ! دل بِکَنم ؟
.
روی تل بودم و دیدم که چه تنها شده ای
نیزه ، دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند ، همه … قاسم و عباس و علی
نه برای تو زهیرت ، نه حبیبت مانده
.
تیغ در دست ، در اندیشه ی استقبالند
مؤمنانی که به تو نامه نوشتند حسین !
آرزومند بهشتند و پیِ ریختن
خون آقای جوانان بهشتند ، حسین !
.
دیدم از نور خدا گفتی و آغوش نبی
ولی آواز تو را هلهله ها نشنیدند
گفتی از غیرت و سر سوی حرم چرخاندند
گفتی از عهد و از ایمان و فقط خندیدند
.
دیدم ، آیینه ی حق ! بر رخ تو سنگ زدند
خون پیشانی بر گونه ی تو جاری بود
غیر از این هیچ نمی دید اگر خواهر تو
باز کارش همه ی عمر ، عزاداری بود
.
تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند
یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد
کاش عباس و علی اکبرت ، اینجا بودند
صحنه ی رزم تو ، لب تشنه ! تماشایی شد
.
هر چه از خیبر و از بدر شنیدم ، دیدم
هر کس از خوردن یک تیغ تو ، بر خاک افتاد
با خدا ، عالم و آدم به تماشا بودند
ناگهان نالهای از عرش ، در افلاک افتاد
.
مادرت فاطمه بود ، آه کشید از ته دل
تا تو را دید چنین از سر زین افتادی
من ندیدم که چه شد ، کارِ تن و آن همه تیر
چشم بستم به خدا ! تا به زمین افتادی
.
ناگهان معرکه ی دور و برت ، ساکت شد
کاش دست از سر تو ، سرور من ! بردارند
چیست در دست سیاهی ؟ نکند … ! یازهرا !
یعنی این مردم بی رحم چه در سر دارند ؟
.
آن سیاهی به تو نزدیک شد و چنگ انداخت
چشم های من از این صحنه سیاهی رفتند …
.
.
.
قاسم صرافان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید