داغت رسید و بر جگر من قدم گذاشت
***
داغت رسید و بر جگر من قدم گذاشت
دردی شد و روی کمر من قدم گذاشت
آن قدر صبح و شب به هوای تو سوختم
تا که سرت ، توی سحر من قدم گذاشت
.
با تو بهار بودم و یک دفعه بعد تو
پاییز روی برگ و بر من قدم گذاشت
.
نذر لب ترَک ترَکت بود ، ای پدر
اشکی که پای چشم تر من قدم گذاشت
.
قصدش فقط شکنجه ی عبّاس بود و بس
آن بی حیا که روی پر من قدم گذاشت
.
چون چادرم به جای سپر بود … زجر هم
از عمد هِی روی سپر من قدم گذاشت
.
هِی تازیانه دست یتیمی سرم کشید
هر بار سمت رهگذر من قدم گذاشت
.
اوّل به عمّه خورد و شتابش گرفته شد
سنگی که بی هوا به سر من قدم گذاشت
.
آتش شد و شراره ی آن شام را گرفت
هر جا که آهِ همسفر من قدم گذاشت
.
.
.
محمد قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید