داوود رحیمی
.
آرام نمودی تب و تاب هیجان را
جوشانده ای از شوق خودت هر غلیان را
از پای نشاندی ز تعجب جریان را
از دشمن و از دوست ربودی دلشان را
اینگونه رضا کرده ای از خود دو جهان را
.
هم رونق کار از می و میخانه گرفتی
هم عقل ز هر عاقل و دیوانه گرفتی
در قلب سماوات و زمین لانه گرفتی
ای عالِم فرزانه چه رندانه گرفتی
در دست خودت نبض زمین را و زمان را
.
در پاسختان مانده هر استادی و رندی
هر عالم ایرانی و یونانی و هندی
گشته است مسلمان تو نصرانی سندی
قوربان سَنه دانوشماقین اعجاز تکندی
بستی به کمند سخنت دست زبان را
.
اسلام بدون تو درونمایه ندارد
گردن کشی بی خردان پایه ندارد
خورشیدی و دیدند قدت سایه ندارد
همسایه به جز خیر به همسایه ندارد
همسایه قدم رنجه کن و منزلمان را …
.
لبخند زدی شعر در اوهام من افتاد
زآن روز خرابت شدم ای خانه ات آباد !
با قافیه ی پنجره فولاد و گوهرشاد
هی شعر نوشتم من و چشمت صله را داد
در بند کشیدی تو معانی و بیان را
.
دربان جنان دل به در صحن شما بست
دالان بهشت است همین راهرو این بست
حوض وسط صحن ؛ همان کوثر نقد است
ساقی بهشتی شده از آب حرم مست
پابست حرم کرده ای آن آب روان را
.
جبریل کمر بسته به فراشی صحنت
حور و پریان گرم گهرپاشی صحنت
آن سدره و طوبی گلی از کاشی صحنت
برده است جنان را همه در حاشیه صحنت
بیچاره ی خود کرده حریم تو جنان را
.
نوشاعری آمد به حرم دفترش افتاد
شد خیره به گلدسته کلاه از سرش افتاد
هی خواست بماند سر پا ، آخرش افتاد
تا خورد زمین یاد پدر مادرش افتاد
دستی به دعا برد و تمام پدران را …
.
هرکس که تو را داشته اثنی عشری شد
ایام خوش آن بود که با تو سپری شد
در صحن گوهرشاد دل از غصه بری شد
تصویر من و صحن تو عکسی هنری شد
در ناب ترین جای اتاقم زدم آن را
.
هر جای دگر رفتم از آن خیر ندیدم
یک مرتبه ” برگرد ” از این در نشنیدم
من هرچه کشیدم ز دل خویش کشیدم
ارزان نفروشم که من ارزان نخریدم –
در نوکریت خرج کنم عمر گران را
.
هر شاه شده خادم دربار تو چندی
پر وا کند از بام تو در دام کمندی
از تو طلب رزق کند عایله مندی
از رسم گدایی شما نکته و پندی
آموخته هر پیر خردمند جوان را
.
ای ضامن دنیای من و آخرت من
ای کاش به درکت برسد معرفت من !
مردن کف صحنت بشود عاقبت من
بهتر ز خودم آگهی از مصلحت من
حکم از تو ، دلم دست خودت داده عنان را
.
با جنس خرابم شده ام وصله ی ناجور
هر شب به سلامی بشوم زائرت از دور
تو شاه خراسانی و من پیر نشابور
خود را برسان پام رسیده است لب گور
ای صاحب جان ! می سپرم دست تو جان را
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید