من زینبم صاحب پرچم حیدرم
***
من زینبم صاحب پرچم حیدرم
فرمانده ی لشگر فاتح خیبرم
.
من خطبه ام تیغ دو پهلوی مرتضی
بر روی نی ؛ راس تو بیرق لشگرم
.
خدا با ما که بود کسی حریف ما نشد
اگرچه بین ما قدی نبود که تا نشد
سرافراز اومدیدم ولی یه مرد پیدا نشد ؛ که بگه
.
پیش چشم مادری هیشکی
راس شیرخواره ندیده
.
دست بچه رو چرا بستید
زورتون به بچه رسیده
.
من زینبم سنگ صبور محدّرات
بعد از چهل روز اومدم تا بگم برات
.
از سختی و سیلی و سلسله
از نهضت و عفت و غیرت بچه هات
.
ولی یه جا داداش جون منم به لب رسید
وقتی با خیزرون میون مجلس یزید
یکی دو قطره خون از گوشه ی لبت چکید
.
به خدا جون می دادم و می دیدم
چوب خیزرون میره بالا
.
چشمم به تو بود و گفتم
ما رایت الا جمیلا
.
ما رایت الا جمیلا
.
پیش چشم مادری هیشکی
راس شیرخواره ندیده
.
دست بچه رو چرا بستید
زورتون به بچه رسیده
.
سروی نبود و دیگه نوبت لاله بود
روزا جهاد و شبا گریه و ناله بود
.
با این صلابت چرا قامت من خمید
از فرط سنگینی داغ سه ساله بود
.
رقیه بعد تو شبیه مادر تو شد
تویی که مهمون سر مطهر تو شد
به آرزوش رسید شهید آخر تو شد ؛ یادته
.
تا سرت رسید بهم گفت
که بابام به قولش عمل کرد
.
پیش چشم من به تو پیوست
وقتی که سرت رو بغل کرد
.
پیش چشم مادری هیشکی
راس شیرخواره ندیده
.
دست بچه رو چرا بستید
زورتون به بچه رسیده
.
یتیم گیر آوردنش
بچه ها هم می زدنش
.
چه سخت بود اون شبِ تو
بیابونا گم شدنش
.
یتیم گیر آوردنش
که خون اومد از دهنش
.
تفریح بچه ها چی بود
خنده به گریه کردنش
.
یه تیکه پارچه هم نبود
حتی برای کفنش
.
رقیه تو تو کوچه ها
یتیم گیر آوردنش
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید