زهرش اثر کرد و گرفت از تو توان را
طوری که حتی تار دیدی این و آن را
.
وقت زمین افتادنت احساس کردی
در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را
.
در گوشه ی حجره به خود پیچیدی از درد
یعنی چشیدی درد تلخ استخوان را
.
مثل عمو جانت حسن آزار دیدی
از بس شنیدی از خودی زخم زبان را
.
این زن که دست جعده را از پشت بسته
جاری نمود اشک زمین و آسمان را
.
از او تقاضای دو قطره آب کردی
وقتی تماشا کرد خشکی دهان را
.
در پیش چشمت آب ها را بر زمین ریخت
سوزاند قلب مادری قامت کمان را
.
با هلهله … با کف زدن … با پایکوبی
مانند عاشورا ورق زد داستان را
.
هر چند که لب تشنه جان دادی ولیکن
دیگر ندیدی رنگ و روی خیزران را
.
شکر خدا بالای بام آماده کردند
بال کبوترها برایت سایه بان را
.
دور و بر تو جز کبوترها نبودند
دیگر ندیدی خولی و شمر و سنان را
.
با نعل اسب از تو پذیرایی نکردند
دیگر نخوردی ضربه های ناگهان را
.
.
.
محمد فردوسی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید